داستان فکر خلاق
سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ب.ظ
بسمه تعالی
داستان فکر خلاق
روزی مردی نابینا در کنار خیابان نشسته بود . کلاه و تابلویی در کنار پایش قرار داده بود . روی تابلو نوشته شده بود ، من کور هستم ، به من کمک کنیــد ! یک روزنامه نگار خلاق از آنجا می گذشت . متوجه شد در کلاه مرد نابینا ، چند سکه ای بیشتر نیست ، تابلو را برگرداند و روی آن مطلب دیگری نوشت و رفت . عصر آن روز روزنامه نگار برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس است . مرد نابینا از صدای پای خبرنگار او را شناخت و از او پرسید چه روی تابلو نوشته است ؟ روزنامه نگار گفت چیز مهمی نبود و رفت . اما او روی تابلو نوشته بود : امروز یکی از روزهای بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم ... !